دختر کوچکی با معلمش درباره نهنگ ها بحث می کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکی غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودی که پستاندار عظیم الجثه ای است اما حلق بسیار کوچکی دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانی شده بود تکرار کرد که نهنگ نمی تواند آدم را ببلعد ، این از نظر فیزیکی غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتی بهشت رفتم از حضرت یونس می پرسم
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی ؟
دختر کوچک گفت : اون وقت شما ازش بپرسید.
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزی می کرد نگاه می کرد ، ناگهان متوجه چند تار موی سفید در بین موهای مادرش شد .
از مادرش پرسید ، مامان چرا بعضی از موهای شما سفیده ؟
مادرش گفت : هر وقت تو یک کار بد می کنی و باعث ناراحتی من می شوی یکی از موهایم سفید می شود .
دختر کوچولو کمی فکر کرد و گفت : حالا فهمیدم چرا همه ی موهای مامان بزرگ سفید شده است.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه های کلاس عکس یادگاری بگیرد معلم هم داشت همه ی بچه ها را تشویق می کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت : ببینید چقدر قشنگه که سال ها بعد وقتی همتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده الان دکتره ، یا اون مهرداده الان وکلیه
یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : این هم آقا معلمه الان مُرده .
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه ها درس می داد برای این که موضوع برای بچه ها روشن تر شود گفت : بچه ها اگر من روی سرم بایستم همان طور که می دانید خون در سرم جمع می شود و صورتم قرمز می شود
بچه ها گفتند : بله
معلم ادامه داد : پس چرا الان که ایستاده ام خون در پاهایم جمع نمی شود ؟
یکی از بچه ها گفت : برای اینکه پاهاتون خالی نیست .
بچه ها در ناهار خوری مدرسه به صف ایستاده بودند سر میز یک سبد سیب بود که روی آن نوشته بود " فقط یکی بردارید خدا ناظر شماست " در انتهای میز یک سبد شیرینی و شکلات بود یکی از بچه ها رویش نوشت " هر چند تا می خواهید بردارید خدا مواظب سیب هاست "